دانستنی های سرطان

جمعه, 30 خرداد 1393 ساعت 00:00

پروانه

شنبه 23 فروردین 1376 ساعت 1 بعد از ظهر پرستار فرزندم را در آغوشم گذاشت. آنقدر آن لحظه برایم شیرین و لذت بخش بود که هیچ وقت چنین حسی را تجربه نکرده بودم اما به علت اینکه پدر فرزندم نابینا بود یک نگرانی خاصی در درون خود احساس می کردم و از همان شب اول تولد هر روز و شب به خاطر نگرانی که در وجود خود احساس می کردم به روش خودم بینایی او را می سنجیدم. روزها در برابر خورشید به طور مستقیم قرارش می دادم که ببینم در برابر نور خورشید عکس العمل نشان می-دهد یا نه و شب ها با چراغ قوه و نور مهتابی امتحان می کردم و هر بار که این کار را تکرار می کردم و زهرا عکس العمل نشان نمی-داد به نگرانی ام افزوده می شد.


یک ماه از این جریان گذشت. به همسرم و خانواده همسرم اصرار کردم که او را به یک چشم پزشکی ببریم که ببینیم فرزندم بینایی دارد یا نه ولی آنها سرسختانه مخالفت می کردند. آنقدر پافشاری و اصرار کردم تا بالاخره راضی شدند برای معاینه به چشم پزشکی برویم. وقتی که به پزشک مراجعه کردم، پزشک متعجبانه پرسید این بچه که مشکلی ندارد ظاهرش معمولی و عادی است. برایش توضیح دادم که هیچ عکس العملی در برابر نور نشان نمی دهد و در تاریکی چشمانش برق می زند. دکتر با شنیدن این توضیح بنده نگران شد و گفت امیدوارم آن چه شما می گویید نباشد ولی توصیه می کنم حتماً برای سی تی اسکن بچه را ببرید. با سی تی اسکن خواهیم فهمید مشکلی هست یا نه و نگرانی من چند برابر شد.


بچه را بردم سی تی اسکن و جواب آن را به دکتر نشان دادم. بعد از اینکه دکتر جواب سی تی اسکن را دید و مرا دید که چگونه بی تاب و نگران منتظر جواب هستم، مکث کرد و مانده بود که چگونه جواب سی تی اسکن را به من بگوید. در نهایت گفت دخترم متاسفم فرزند شما یک درصد هم بینایی ندارد و باید بگویم هر دو چشم دختر شما مبتلا به سرطان پیشرفته شده است و هیچ چاره ای ندارید جز اینکه بروید بیمارستان فارابی برای آزمایش مغز استخوان اگر خیلی پیشرفت کرده باشد هیچ کاری نمی شود کرد جز اینکه منتظر باشید وگرنه تنها راهش تخلیه هر دو چشم است. فقط خدا می داند که آن زمان بر من چه گذشت و عاجزانه به دکتر التماس می-کردم اگر راهی غیر از تخلیه هست آن راه را به من نشان دهد و دکتر حرف خودش را می زد.


با وجود تمام ناراحتی و نگرانی که داشتم امیدم را از دست ندادم و هر کجا که عقلم می رسید و راهنمایی می شدم سرزدم تا بتوانم برای تنها فرزندم کاری بکنم. برایم خیلی سخت بود که دنیای تک دخترم را تاریک تصور کنم به هیچ عنوان نمی خواستم چنین حادثه ای رخ دهد. بعد از اینکه آزمایش مغز استخوان از دخترم گرفته شد دکتر گفت چاره ای نیست تخلیه هم فایده ندارد بچه 20 روز بیشتر زنده نیست و من در بیمارستان لبافی نژاد گوشه ای نشسته بودم و بچه در بغلم بود و زار زار گریه می کردم و التماس می کردم که راهی غیر از این به من نشان دهید که متوجه شدم آقایی بالای سر من ایستاده و نظاره گر من است. نزدیک شد و پرسید ببخشید خانم می توانم بپرسم چه شده؟ داستان را برایش تعریف کردم و او در کنار من نشست انگار حالش خیلی از من بدتر بود گفت خانم آیا شما پیش دکتر وثوق فرزندتان را برده اید؟ پرسیدم دکتر وثوق؟ نه نمی شناسم. آدرس دکتر را به من داد و نامه انگلیسی برای خانم دکتر نوشت که من متوجه نشدم در آن نامه چه نوشته شده است، آدرس و نامه را گرفتم. خودم را به مطب خانم دکتر درخیابان فلسطین رساندم.


آن زمان فرزندم 45 روزه بود. وقتی وارد مطب شدم مراجعین زیادی منتظر نشسته بودند. رفتم نزد منشی با گریه التماس می کردم که دکتر بچه مرا زودتر ببیند و منشی گفت نمی شود در همین حال در اتاق دکتر باز شد و خانم دکتر را دیدم او هم مرا دید که چگونه التماس می کردم صدا زد چه شده ؟ بیا تو. رفتم داخل اتاق نامه را به خانم دکتر دادم. خانم دکتر نامه را که خواند بدون آنکه زهرا را ببیند دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت نگران نباش فردا صبح بچه را به بیمارستان علی اصغر ببر.


فردای آن روز رفتم بیمارستان علی اصغر بعد از کلی صحبت با خانم دکتر نظر ایشان همین بود که باید چشمان زهرا تخلیه شود. التماس کردم قبل از تخلیه شیمی درمانی را شروع کنید اگر نتیجه نداد بعد یک کاری می کنیم و شیمی درمانی زهرا در دو ماهگی شروع شد و من فکر می کردم که در این دنیای به این بزرگی تنها فرزند من مبتلا به این درد می باشد ولی در بیمارستان متوجه شدم که بچه های بسیاری از این درد رنج می برند و هر بار که با خانم دکتر راجع به زهرا صحبت می کردم امیدم بیشتر می شد. بعد از سه ماه شیمی درمانی خانم دکتر زهرا را برای معاینه فرستاد پیش پروفسور شمس و ایشان بعد از معاینه اعلام کردند شیمی درمانی را ادامه دهید و حرفی از تخلیه نزد و من خیلی خوشحال شدم از این بابت. ناگفته نماند تمام مشکلات، ناراحتی و رنجی که بابت بیماری دخترم متحمل می شدم یک طرف و نداری و بی کسی طرف دیگر.


به علت اینکه پدر زهرا نابینا بود و نمی توانست در خیلی از موارد مرا همراهی کند خیلی رنج می بردم اما متوجه شدم در بیمارستان هفته ای چند روز دو تا خانم به بچه ها سر می زنند و از مشکلات آنها می پرسند. در یک روز که حالم خیلی بد بود و احساس تنهایی می کردم زیرا نمی توانستم مشکلاتم را حتی به خانواده ام بگویم زیرا آنها با ازدواج من با این مرد نابینا مخالف بودند سرم را روی تخت زهرا گذاشته بودم و به آینده فکر می کردم که چه می شود احساس کردم دستی روی شانه ام مرا نوازش می کند. بلند شدم که خانمی پرسید چه شده؟ من هم بغضم ترکید و ایشان مرا در آغوش گرفت و من سر روی شانه ایشان گذاشتم تا آن جایی که توانستم گریه کردم و آن فرشته نازنین مرا مثل فرزند خودش نوازش می کرد و دلداری می داد و این خانم که واقعاً فامیلی اش برازنده اش می باشد کسی نبود جز خانم دکتر صدیق نژاد و واقعاً مرا از آن وضعیت بحرانی نجات داد و یکی دیگر از این فرشته ها خود خانم دکتر وثوق بود که ایشان هم اسمشان برازنده خودشان بود و پروانه وار به بچه ها رسیدگی می کرد و با والدینشان طوری رفتار می کرد که همیشه امید را در دل پدر و مادر بچه های بیمار پرورش می داد. روحش شاد


ای کاش همه انسان ها در همه مراحل زندگی بتوانند همچون پروانه وثوق باشند و برای تسکین دل دردمندان تلاش کنند و من با تمام ناراحتی ها و مشکلاتی که به خاطر بیماری فرزندم داشتم و مجبور بودم تلاش کنم در رفت و آمد در بیمارستان علی اصغر و آشنا شدن با افراد نازنینی همچون خانم دکتر و تک تک اعضای محک، از خود خجالت می کشم که بگویم من برای فرزندم کاری کرده ام زیرا احساس مادرانه من اجازه نمی داد نسبت به فرزندم بی تفاوت باشم ولی افرادی همچون خانم دکتر و اعضای محک بدون آنکه با هیچ کدام از این بچه های بیمارستان نسبتی داشته باشند صادقانه با تمام وجود به این بچه ها عشق می ورزند و خدمت می کنند. من از طرف خودم و تمام والدین بچه هایی که تحت حمایت محک هستند دست این عزیزان را می بوسم و باید به عرض برسانم که زهرا بعد از 3 سال شیمی درمانی و 2 بار عمل چشم خدا را شکر بینایی چشم راستش را بدست آورد و اکنون  17  ساله است و کلاس سوم دبیرستان، و دنیایی را می بیند که مدیون محبت ها و کمک های بی دریغ خانم دکتر وثوق و اعضای محک می باشد.

 

جمعه, 30 خرداد 1393 ساعت 00:00

به خاطرۀ دکتر پروانه وثوق

وارد بخش که می شدی سمت چپ دفتر کارش بود. آنقدر بی تکلف برخورد می کرد که فکر می کردی اشتباه گرفته ای.کم نبودند کسانی که به خاطر جایگاه فاخر علمی اش، انتظار داشتند با شخصی عبوس و دیریاب مواجه شوند اما در دیدار اول بهت زده می-شدند.

بسیار ساده و زلال بود. هرگز از بالا نگاه نمی کرد. یکی از دانشجویان تعریف می کرد که وقتی قرار بود برای سمیناری به بارسلون برود از او و سایر دانشجوهایی که تاکنون پایشان را بیرون از وطن نگذاشته بودند پرسیده بود هتل مناسب در بارسلون و نزدیک به محل سمینار کجاست؟ بچه ها هم در اینترنت گشته و جایی را معرفی کرده بودند.

ده سال پیش مطلبی در یکی از جراید راجع به استاد نوشتم و خوشحال به بیمارستان علی اصغر رفتم تا نشانش دهم – همان مطلب که بعدها در فضای مجازی چرخید –.نوشته بودم که استاد خیلی ناشناخته اید نمی دانیم شما را مادر ترزای ایران بدانیم یا مادر ترزا را پروانه وثوق هند؟ نوشته ام را خواند و سریع بحث را عوض کرد. از مبالغه و مقایسه خوشش نمی آمد.

خودش بود با جثه ای کوچک و جهانی بزرگ. ساکنان قدیمی خیابان ظفر مخصوصاً آنها که سحرخیز بودند شاید او را با فولکس قورباغه ای آبی آسمانی اش به خاطر بیاورند. از سال 1350 که به ایران آمد آن فولکس را خرید و تا سال 1383 - همان سالی که در شهرهای بزرگ به فولکس، برگۀ معاینه فنی ندادند- از همان استفاده می کرد. باورتان می شود؟ اولین پرفسور بیماریهای سرطان و خون کودکان سی و سه سال فولکس داشت.

انگار این چیزهای دنیای ما برایش ترجمه نشده بود .عاشق گل و گیاه بود. هر روز با وسواس به باغچۀ منزل پدری می‌رسید. روزانه به تعداد زیادی گربۀ گرسنه در باغچه اش غذا می داد. حواسش به پرندگان آسمان هم بود و غذای آنها را هم می‌گذاشت. اطرافیانش می گفتند باغچه اش مأمن حیوانات گرسنه است.

بسیار کم سخن می گفت چنان که گاه فکر می کردی به عمد می خواهد شناخته نشود. خانواده هایی که کودکان مبتلا به سرطانشان را برای درمان به خارج از کشور می بردند معنای این سخن را به نیکی در می یابند. خارجی ها حیرت زده از این پدر و مادرها می پرسیدند که با وجود دکتر وثوق شما به اینجا آمده اید؟ وجودش وقف کودکان مبتلا به سرطان بود. هرگز از سر و کله زدن با کودکانِ کلافه و دردمندِ مبتلا به سرطان، خسته نشد.

از خاطر نمی برم روزی دختر کوچولوی بیماری از او اسمش را پرسید. دکتر وثوق گفت من پپرم...به من بگو پپر. نزدیکانش هم او را به این اسم صدا می کردند. به خرید یا به سفر که می رفت بارش پر از شکلات و غذاهای مورد علاقه کودکان بود. هشت سال در آمریکا- از 1342 تا 1350- تا پایان دوره فوق تخصصی خون و انکولوژی کودکان ماند و از نظر علمی در همانجا هم سرآمد شد. هرکاری کردند آنجا بماند، نماند و به وطن بازگشت. اقامت آمریکا را داشت ولی انگار برایش مهمتر بود تا مقیم دلهای کودکان این آب و خاک باشد.

زیر میزی که هیچ، اهل روی میزی هم نبود. انگار ساخته شده بود تا بی دریغ و نامشروط عشق بورزد. تا آخرین ساعات شب قبل از پرکشیدنش، در مطب، مریض دید. هرگز ازدواج نکرد و طعم مادر شدن را نچشید اما اگر مادرانگی و عشق در جامعۀ پزشکی ما معنا و مسمایی دارد به خاطر آنست که او و کسانی چون او زمانی در زمین ما زیسته اند. سلوک او معیار ملموسی برای اخلاق پزشکی در روزگار ماست. انگار به این جهان آمده بود تا "محک" بزند اخلاقمان را و ادعاهایمان را!... دکتر پروانه وثوق از پیلۀ این روزگار بدر آمده بود.

یادش جاودان. 


دکتر حمیدرضا نمازی

پنج شنبه, 29 خرداد 1393 ساعت 00:00

یادبود دکتر پروانه وثوق

سرکار خانم دکترها پروانه وثوق و مینا ایزدیار چون فرشتگانی مهربان برای بیماران، استادانی کم نظیر برای دانشجویان و انسا نهایی شریف بودند. دانستنی‌های سرطان فقدان آنها را به همه دوستدارانشان و زحمت کشان عرصه سلامت تسلیت می‌گوید.
 
اردیبهشت ماه امسال (1392)، جامعه هماتولوژی انکولوژی کودکان ایران با درگذشت دکتر پروانه وثوق در سوگی عمیق فرو رفت. دکتر وثوق بنیانگذار هماتولوژی انکولوژی نوین کودکان در ایران بود و پس از 78 سال زندگی مفید و پربار، سرانجام در بهار امسال جهان را تنها گذاشت.


او پزشکی را در دانشگاه تهران خواند و دوره تخصص کودکان را در مرکز پزشکی معتبری در آمریکا به اتمام رساند. سپس به واشنگتن دی سی رفت و در آنجا دوره تخصصی هماتولوژی انکولوژی کودکان را در دانشگاه جورج واشنگتن گذراند. پس از آن به عضویت هیئت علمی مرکز ام.دی. اندرسون در هوستون تگزاس در آمد.
در سال 1347 خورشیدی (1968 م) به سبب بیماری والدینش برای دیداری کوتاه به ایران بازگشت. در همین سفر بود که او نه تنها عشق عمیقش به خانواده را حس کرد بلکه دریافت که کودکان سرزمینش تا چه پایه به پزشک حاذقی چون او نیازمندند. در بازگشت به آمریکا او از شغل خود استعفا داد و تمامی پیشنهادات کاریش در ایالات متحده را رد کرد و برای خدمت به هم میهنانش در ایران رخت سفر بست. و این سرآغاز یک عمر کار و تلاش عاشقانه و ب یدریغ دکتر پروانه وثوق در ایران بود.


دکتر وثوق دپارتمان انکولوژی و هماتولوژی کودکان را در بیمارستان کودکان علی اصغر (شهرزاد) بنیاد نهاد. او با حساسیت و عزمی بی مانند، پرسنل، گروه پرستاری و دانشجویان زیر نظرش در این بیمارستان را برای مواجهه و رسیدگی مناسب به بیماران و والدین آ نها آموزش داد. جای تعجب نیست که دپارتمان تحت نظر او در مدتی کوتاه به پرمراجعه ترین مرکز بیماریهای کودکان در ایران تبدیل شد.


من نخستین بار در سال 1353 خورشیدی (1974 م) در مرکز پزشکی شهدای تهران که پیش تر نام رضا پهلوی را بر خود داشت با دکتر وثوق دیدار کردم. در آن زمان او به عنوان مشاور نیمه وقت در دپارتمان کودکانِ این مرکز فعالیت می کرد. پایبندی به اصول کاری و اخلاقی مشترک و علایق آکادمیک مشابهِ ما دونفر، همکاری و دوستی نزدیکی میان ما به وجود آورد که بیش از چهل سال ادامه داشت.


دکتر وثوق و من، همراه با تعداد دیگری از همکارانمان نخستین درمانگاه سرپایی (Out- Patient Clinic) در ایران را به صورت داوطلبانه و غیرانتفاعی بنا کردیم.
در اوایل دهه پنجاه خورشیدی (دهه 80 میلادی)، بیماری تالاسمی یکی از اصلی ترین مشکلات بهداشت عمومی در ایران بود. دکتر وثوق که بعدها به عنوان استاد متخصص در بیمار یهای کودکان به استخدام دانشگاه علوم پزشکی ایران درآمد، با کمک همکارانش برنامه ملی غربالگری پیش از ازدواج تالاسمی را به اجرا در آورد.
او مشوق و حامی جامعه ی تازه تأسیس تالاسمی ایران بود که وظیفه نظارت بر اجرای پروتکلهای درمانی بیماران تلاسمی و تسهیل دسترسی این بیماران به فرآورده های خونی را به عهده داشت. در اوایل دهه ی 60 خورشیدی (دهه ی 90 میلادی) دپارتمان تحت نظر دکتر وثوق یکی از سه مرکز معتبر و واجد صلاحیت برای آموزش دستیاران دوره فلوشیپ هماتولوژی و انکولوژی کودکان در ایران بود.


در طول سه دهه اخیر، او تعداد زیادی از متخصصان هماتولوژی انکولوژی کودکان کشور را آموزش داد که امروزه تمامی آنها در بهترین و ممتازترین دانشگاه ها و مراکز پزشکی درمانی ایران و جهان مشغول به کار هستند.

در سا لهای نخستین دهه پنجاه خورشیدی، من و دکتر وثوق به عضویت جامعه ی بین المللی انکولوژی کودکان (SIOP) در آمدیم و هر سال در جلسات و کنفرانس های تحقیقاتی این مجمع علمی شرکت می‌کردیم.


هر دو ما عضو ناظر در جلسات سالانه (I-BFM) نیز بودیم. نخستین کنگره بین المللی کودکان در همان سال ها در بیمارستان محک برگزار شد و سپس جلسات (SIOP) آسیا با شرکت جمعی از شناخته شده ترین متخصصان انکولوژی کودکان در کیش به انجام رسیدند. این برنامه ها برخی از مهمترین رویدادهای علمی و آکادمیک دنیا در آن زمان بودند که از سوی مراکز و انجمنهای بین المللی انکولوژی کودکان به رسمیت شناخته می شدند.


دکتر وثوق همواره نگران کودکان مبتلا به بیمار یهای بدخیم بود که بسیاری از آنها امکان دسترسی به خدمات پزشکی لازم را نیز نداشتند.

در اوایل دهه ی هفتاد خورشیدی، محک (انجمن حمایت از کودکان مبتلا به سرطان) به عنوان یک انجمن خیریه برای حمایت از کودکان مبتلا و خانواده هایشان آغاز به کار کرد. استاد پروانه وثوق از نخستین کسانی بود که به اهمیت اهداف و چشم اندازهای این انجمن پی برد و پیشنهاد ریاست هیئت امنای محک را پذیرفت.
به مرور زمان، دامنه فعالیتها و خدمات اجتماعی محک گسترش پیدا کرد تا جایی که به تأسیس یک مرکز تحقیقاتی و درمانی سرطان کودکان در شهر تهران انجامید. تشکیل این مرکز با بازنشستگی دکتر وثوق از دانشگاه ایران همزمان شد و بدین ترتیب او ریاست هیئت امنای محک را پذیرفت.


پروانه وثوق شخصیتی بی مانند داشت. برخی از ویژگی هایی که شخصیت او را بی همتا ساخته بود عبارتند از: پایبندی به ارزشهای اخلاقی، فروتنی، احساس مسئولیت اجتماعی، عشق و علاقه به بیمارانش، احساس مسئولیت و تعهد آکادمیک در قبال دانشجویان و دستیارانش، احترام به همکاران و زیردستانش، عشق به خانواده و سخاوت و گشاده دستی وی در کمک به نیازمندان.


او هر ساله در ماه رمضان میزبان میهمانی افطاری بود که تمامی خانواده های بیمارانش در آن حضور داشتند. در نخستین سال درگذشت او، محک این رسم را در روز جمعه 4 مرداد 1392 (26 جولای 2013)، به یاد آن بانوی بزرگ به جای آورد.
روحش شاد و در آرامش باد.

دکتر مرداویج آل بویه

مجله دانستنیهای سرطان