دانستنی های سرطان

تاریخ انتشار: 3 اسفند 94 | بازدید: 9145 مرتبه | دیدگاه:

خاطرات تلخ و شیرین من

من زنی 49 ساله هستم که در سن 22 سالگی به بیماری سخت (هوچکین) مبتلا شدم و حالا میخواهم خاطرات تلخ و شیرین آن روزها را برای شما عزیزان بازگو کنم. امیدوارم صحبتهای من دریچه امیدی باشد برای همه
کسانی که در شرایطی سخت و مشابه به سر میبرند. شانزده ساله بودم که پسر عمویم به خواستگاری من آمد و باهم ازدواج کردیم. بعد از چهار سال باردار شدم و زمانیکه پسری 7 ماهه در شکم داشتم، یک روز درد زیادی را احساس کردم که برایم قابل تحمل نبود.


بعد از دو روز تحمل درد فراوان، برادرم مرا به بیمارستان امام خمینی (ره) رساند؛ اما خیلی دیر شده بود. پزشکان بیمارستان میگفتند باید سزارین شوم. اما متاسفانه بچه به طور طبیعی ولی مرده به دنیا آمد. آن شب، شب یلدا بود؛ شبی که گویی هرگز پایانی نداشت. همسرم بی خبر از همهجا، در اثر تصادف رانندگی با موتور و شکستگی هر دو پاهایش، در بستر افتاده بود.
پس از تحمل درد و رنجهای فراوان، دو سال بعد صاحب پسر شدم که وقتی یکساله شد، با بیماری سختی رو به رو شدم که در آن هنگام نمیدانستم نامش سرطان است. روز به روز رنگ پریدهتر و بی اشتهاتر و ضعیفتر میشدم. سرتا پایم مدام خیس عرق میشد و میلرزیدم. تب و لرز شدید دست از سرم بر نمیداشت، به قدری عرق میکردم که مجبور بودم در شبانه روز چندین بار لباسهایی را که آب از آن میچکید تعویض کنم. به قدری لاغر شده بودم که وزنم به 30 کیلوگرم رسیده بود. تودهای به اندازه یک پرتقال راه گلویم را بسته بود و به سختی نفس میکشیدم. غده های کوچک تر در اطراف زیربغلها و داخل سینههایم سفت شده و بیرون زده بودند. خمیده راه میرفتم و قادر نبودم کمرم را صاف کنم و روی پاهایم بایستم. به مطب دکتر (ح) مراجعه کردم و ایشان بعد از سونوگرافی و عکس و آزمایش گفتند که باید ریهات را عمل کنی من پرسیدم: دکتر هزینه عمل من چقدر میشود؟ ایشان گفتند: صد و پنجاه هزار تومان. با شنیدن این قیمت بسیار زیاد، ناامیدی در من موج میزد. نمیدانستم چه کنم. پدرم که سرایدار ساختمان پزشکان بود، مرا به دکتر (ه) معرفی کرد و از ایشان خواهش کرد که مرا در بیمارستان دولتی امام خمینی (ره) که دکتر در آنجا حضور داشتند، عمل کنند.

سپس پس از چند روز، پزشکان بیمارستان با یکدیگر مشورت و پس از بررسی آزمایشاتم به همسرم گفتند، کاری از دست آنها ساخته نیست و بیماری سرطان من پیشرفت کرده است و 2 ماه بیشتر زنده نخواهم ماند. همسر من به تدریج جریان را برایم تعریف کرد و من بطور کامل در جریان بلایی که قرار است سرم بیاید، قرار گرفتم و با ناامیدی و اشکریزان به خانه برگشتم. وقتی به خانه رسیدم، همه چیز را برای مادرم تعریف کردم. مادرم فکر میکرد شاید دکتر (ه) چون آشنای پدرم است و از اوضاع مالی و کم درآمدی خانواده ما اطلاع دارد، نخواسته است که من را عمل کند و مدام میگفت که ناراحت نباش، قرض میکنیم و عملت میکنیم تا خوب و سرحال شوی. با اصرار مادرم، پدرم بازهم با دکتر ) ه ( صحبت کرد و پس از مذاکرات فراوان و صحبتهای تکراری، ایشان دکتر (ف - الف) را معرفی کردند. چه کسی میدانست که فرشته نجات من این خانم دکتر خواهد بود. این پزشک دلسوز متخصص و بسیار آگاه، به من امیدواری میداد و مرا در بیمارستان طالقانی بستری کردند. فکر میکردم این یک شوخی از طرف دکتر است که ایشان میگفتند، راه درمانی وجود دارد و تو خوب خواهی شد. باورم نمیشد روزی بتوانم به راحتی نفس بکشم. از غدههایم نمونه برداری کردند و به لطف خدا، به سلامت از زیر نمونه برداری و اتاق عمل بیرون آمدم و فرآیند شیمی درمانی آغاز شد. ابتدا 25 روز در بیمارستان بستری شدم و بعدها در روزهایی که دکتر مشخص میکردند، به بیمارستان مراجعه میکردم و تحت درمان بودم. در طول این روزهای درمانم، جاری ام مثل یک مادر دلسوز زحمات بسیار زیادی را در بزرگ کردن فرزند من کشید و چیزی در نگهداری  و محبت به فرزندم کم نگذاشت. همچنین روزهایی بود که همسایهها در نگهداری فرزندم کمک میکردند. در اثر شیمی درمانی اکثر موهایم ریخت. آن روزها، روزهای سخت و پر تنشی بود. در آن بیمارستان چیزی جز ناامیدی یافت نمیشد؛ چراکه هر روز حداقل یک جنازه از  بیمارستان بیرون میرفت؛ به طوری که در فواصل بین درمانم که به بیمارستان مراجعه میکردم، باخبر میشدم که یکی از هم تختیهای اتاقم دار فانی را وداع گفته است. من فقط به لطف امیدواریهای خانم دکتر توان ادامه دادن درمان و تاب رفت و آمد را داشتم.

اما به لطف خداوند ، دکتر و دعای مادر عزیزم 25 سال است که به زندگی برگشتهام و پسرم الان کارشناس ارشد رشته مهندسی مواد- متالورژی میباشد. هیچ وقت روز بعد از شیمی درمانی را فراموش نمیکنم که برای اولین بار توانستم به راحتی نفس بکشم. راه گلویم باز شده بود. به راحتی و کاملاً صاف راه میرفتم. یادم نمیرود، آن روز به آیینه نگاه کردم و از هم  تختیهایم پرسیدم که خوابم یا بیدار؟ آن روز گویی آبی روی آتش ریخته شده باشد، بیماری شعلهور من خاموش شده بود و طعم زندگی را دوباره حس کردم. روزی نیست که من به فکر آن روزهای سخت و زحمات فرشته دلسوز من یعنی خانم دکتر (ف – الف) نباشم. دعای خیر من بدرقه راه خانم دکتر و پزشکان دانشمند و دلسوزی چون اوست. همچنین آرزو میکنم روح  مادرم شاد باشد؛ چراکه او با تمام مریض احوال بودن، همیشه دعایم میکرد و شفایم را از خدا خواستار بود و همیشه میگفت: خدایا از من راضی باش و مرا به جای دخترم پیش خودت ببر.


در پایان داستان زندگیام جا دارد که با توجه به لطف الهی، مجدد از پزشک دلسوز، سرکار خانم دکتر (ف - الف) که نجات بخش زندگی من و فرزندم بودند، کمال تشکر را داشته باشم. همچنین از دستیار خانم دکتر (ف - الف) یعنی جناب آقای دکتر (ب) نیز بسیار تشکر میکنم که ایشان با جمله « خانم بیات بیماری مزمن است و حتما به سخنان خانم دکتر گوش بده و طول درمانت را کامل کن و مطمئن باش که خوب میشوی » در امیدواری به ادامه درمانم، کمک بسیار زیادی داشتند.
شوهر مهربان و دلسوزم با تمام مشکلات و مشغله کاری، از ابتدا تا آخر درمانم همیشه در کنار من و فرزندم بودند. همچنین از سرکار خانم نادری منشی خوش برخورد و دلسوز که از ابتدای بیماری و درمانم تا به الان همیشه همکاری کرده اند، تشکر میکنم که ازگشاده رویی و برخورد امیدواریکننده ایشان نیز بهره بردم. از جاری ام واقعا تشکر ویژه میکنم که در روزهای سخت کنارم بود و در تربیت فرزندم بسیار زحمت کشیدند.

 

خاطرات تلخ و شیرین من

مجله دانستنیهای سرطان